داستان عشق گمشده قسمت دوم
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
با این نقشه ها خواستگاران خود را یکی پس از دیگری رد کرد و منتظر شاهزاده ی قصه هایش ماند تا با اسب سفید و بالدارش از راه برسد و او را با خود به قصر هزار و یک شب ببرد... آن شب خواستگاری، بدترین شب برای جاوید بود، او که تصورش را می کرد با دنیایی از شادی و خوشحالی از خانه شهره بازگردد، ولی حالا صدای شکستن قلبش را خود با گوشهای خود شنیده بود، داخل ماشین در حالی که با جدیت به جلوی خیابان زل زده بود و رانندگی می کرد، پدرش دستی به شانه ی مردانه اش کشید و گفت:_" جاوید جان، بلاخره نگفتی صحبتهای تو با شهره به کجا رسید؟ "جاوید کمی سکوت کرد و در حالی که سعی می کرد ناراحتیش را پنهان کند، با زدن لبخند مصنوعی گفت:_" راستش... من شهره رو نپسندیدم..."این حرف پسر جوان موجب تعجب پدر و مادرش شد، آقا جمشید کمی خود را جمع و جور کرد و پرسید:_" چرا پسر...؟ تو خودت خیلی اصرار داشتی زودتر به خواستگاری شهره بریم پس چی شد؟ "جواب جاوید فقط سکوت بود، یک سکوت طولانی...پدر و مادرش هم زیاد سیم جینش نکردند، تا رسیدن به خانه دیگر کسی کلامی حرف نزد، جاوید وقتی ماشین را متوقف کرد، یکراست بطرف اتاق خود پناه برد، با خشم کتش را گوشه ای از اتاق پرت کرد و روی تختخوابش دراز کشید، ذهنش به گذشته برگشت، به چند سال پیش زمانی که تازه دانشجو شده بود ( 22 سالش بود که وارد دانشگاه بزرگ تهران شد، مثل غریبه ها روی نیمکتی نشسته بود و از هوای آزاد فصل هزار رنگ بهار لذت می برد، بعد از چند دقیقه وجود دستی را روی شانه اش احساس کرد، سر برگرداند و نگاهش با چشمهای مشکی پسر جوانی گره خورد، آن پسر جوان دستش را دراز کرد و لبخند زنان گفت:_" رفیق...؟! "جاوید هم در جواب با لبخند دستش را فشرد، گفت:_" رفیق..."از آن روز به بعد دوستی بین جاوید و شهرام پررنگتر شد، تا اینکه یک روز شهرام دوست خود را به خانه ی پدرش دعوت کرد، آنجا بود که چشمهای جاوید به صورت زیبای شهره گره خورد و یک دل نه صد دل عاشق و دلباخته خواهر زیبای شهرام شد، ولی هیچ وقت راز خودش را برملا نکرد، تا اینکه 1 سال بعد خواستگاری برای دخترک پیدا شد ولی خوشبختانه شهره او را نپسندید، اما این اتفاق باعث شد تا جاوید هر چه زودتر دوست خود را از راز عشق آتشینش با خبر کند، وقتی شهرام از علاقه جاوید نسبت به خواهرش باخبر شد خیلی خوشحال و خردسند شد، ولی از جاوید خواست تا پایان دانشگاه خواهرش صبر کند، او در این مدت قول داد خواستگاران خواهرش را ندیده رد کند و تا جایی هم به قولش عمل کرد، توی این مدت جاوید لیسانسش را گرفت و به همراه رفیقش داخل یک شرکت بازرگانی که مربوط به شوهرخاله اش بود مشغول کار کردن شد، شهرام هم عاشق دختر خاله ی جاوید شد و خیلی زود مراسم خواستگاری از ناهید انجام شد و بعد از جشن ازدواج باشکوهی آنها زندگی مشترک خود را آغاز کردند، تا اینکه شب خواستگاری جاوید از شهره فرا رسید و باعث شد او به جاوید جواب منفی بدهد و دل شکسته او را بیرون کند...) صبح فردا جاوید با صدای دلنشین مادرش پلکهایش را از هم گشود و خیلی سریع خودش را آماده رفتن به شرکت کرد، وقتی پا به داخل ساختمان گذاشت، شهرام را دید که در حال رفتن به شرکت بود، وقتی چشمش به چشمهای جاوید افتاد با شرمندگی سرش را پایین انداخت و آرام گفت:_" من از بابت رفتار شهره ازت معذرت میخوام، نمیدونم چطور توی چشات نگاه کنم..."جاوید دستی به شانه ی دوستش کشید و با لبخند ساختگی گفت:_" این حرفها چیه دوست من... شهره منو دوست نداره من که نمیتونم به زور خودم رو بهش قالب کنم، مثل اینکه قسمت ما هم همین بود چاره ای نیست..."شهرام سرش را به علامت تاسف تکان داد و گفت:_" شهره همه چیز رو به دیده ی مالی نگاه میکنه نمیدونم چرا؟ ولی اون فکر میکنه تو زندگی همه چیز رو میشه با پول به دست آورد، حتی عشق و محبت رو..."جاوید با بی حوصله گی حرف شهرام را قطع کرد و گفت:_" بهرحال تا وقتی که شهره ازدواج نکرد من منتظرش میمونم..."این را گفت و به سمت شرکت براه افتاد، هنوز چند قدمی حرکت نکرده بود که شهرام خود را به او رساند و مهربانانه دست روی شانه اش گذاشت، گفت:_" جاوید جان، تو مثل برادری میمونی که هرگز نداشتم پس به نصیحت برادرت گوش کن و فکر شهره رو از سرت بیرون کن، من خواهرم رو خوب میشناسم اون خیلی لجبازه الان هم لج کرده، تو جوونی و موقعیتهای خیلی خوبی برای ازدواج داری از دستشون نده تو..."جاوید بار دیگر کلام دوست صمیمیش را برید و آرام گفت:_" شهرام، وقتی تو به دخترخاله ام علاقه مند شدی به من گفتی بدون ناهید زندگی برات معنایی نداره تو عاشقش شدی و حاضر بودی جونتو براش فدا کنی، درسته؟ "شهرام سرش را به علامت مثبت تکان داد و جاوید با زدن لبخند تلخی ادامه داد:_" منم دقیقا الان احساس تو رو دارم نمیتونم شهره رو فراموش کنم "با گفتن این حرف سریع از شهرام فاصله گرفت و وارد محل کارش شد، بعد از چند دقیقه شهرام هم به او پیوست و با هم یک روز جدید را آغاز کردند... شب وقتی شهرام وارد خانه شد، همسرش به استقبالش آمد و با لبخند زیبایی گفت:_" سلام عزیزم، خسته نباشی..." شهرام کتش را روی چوپ لباسی نهاد و در آن حال گفت:_" سلام ناهید جان...خیلی خسته ام میرم بخوابم "و با این حرف بطرف اتاق مشترکش براه افتاد، ولی هنوز چند قدمی برنداشته بود که ناهید سد راهش شد و با اخم شیرینی گفت:_" چیزی شده؟ تو که هیچ وقت بدون شام نمی خوابیدی همیشه وقتی از سر کار بر میگشتی گرسنه ات بود، امشب چت شده...؟ "شهرام با لبخند مصنوعی گفت:_" چیزی نشده ناهید جان، فقط خسته ام شامم خودت تنها بخور..."ناهید دقیقتر به صورت شوهرش چشم دوخت، بعد با لحن نگرانی گفت: _" شهرام تروخدا بگو چی شده؟ من نگرانتم..." شهرام بوسه ی آرامی بر گونه ی همسرش نواخت و مهربانانه گفت:_" الهی قربون همسر گلم برم، خیلی خوب بهت میگم چی شده..."بعد خودش را روی مبل سالن پرت کرد و به فکر فرو رفت، ناهید به زیر پاهای شوهرش زانو زد و او را از فکر و خیال نجات داد، گفت:_" خب بگو چی شده..." شهرام نگاهی به همسرش دوخت و با زدن لبخند ساختگی گفت:_" شهره با جواب منفی دادن به جاوید منو جلوی دوستم شرمنده کرد..."ناهید با لبخند گفت:_" همین! نگران نباش من پسر خاله ام رو بهتر از تو میشناسم... اون هیچوقت نمی تونه از کسی کینه ای به دل بگیره؟ بزودی ازدواج میکنه و این موضوع خیلی زود از یاد همه میره..."شهرام سرش را بحالت تاسف تکان داد و آرام گفت:_" نه نمیکنه..." ناهید چشمهایش را گرد کرد و با تعجب پرسید:_" یعنی چی؟ "شهرام با ناراحتی آهی کشید، پاسخ داد:_" اون امروز به من گفت منتظر شهره میمونه نمیتونه فراموشش کنه، دلم براش سوخت از طرفی دلم میخواد کمکش کنم ولی از طرف دیگه کاری از دستم برنمیاد..."پس از کمی مکث ناهید با لبخند امید بخشی گفت:_" بهترین کار اینه که همه چیز رو بسپاریم به تقدیر همه چیز درست میشه من دلم روشنه... حالا پاشو برو دست و صورتت رو بشور بریم شام بخوریم..."شهرام از جایش برخاست و به خواسته ی زنش عمل کرد... 2 سال از ماجرای خوستگاری جاوید از شهره گذشت، تو این مدت نه جاوید توانست عشق شهره را از قلبش حذف کند و نه شهره توانست همسر دلخواهش را از میان خواستگارانش پیدا کند، تا اینکه یک اتفاق معمولی زندگیش را دگرگون کرد، یک روز که هوای گرم و سوزناک آفتابی ماه مرداد سال 1385 وجود داشت جشن تولد 3 سالگیه آیدا در آن روز بود، شهره هم بخانه ی برادرش دعوت شده بود او کمی زودتر رفت تا برای برگذاری جشن تولد به ناهید کمک کند، وقتی شهره در حال باد کردن بادکنکهای رنگارنگ بود، ناهید به نزدیکیش آمد و با لبخند گفت:_" شهره جان، میشه بری کیک تولد آیدا رو از قنادی بگیری؟ "شهره در جواب با لبخندی دلنشین گفت:_" باشه حتما..."با این حرف بسوی چوپ لباسی رفت و با پوشیدن مانتو و شالش آماده رفتن شد، با یک آژانس خیلی زود به قنادی مورد نظر رسید و از صاحب قنادی ( که یک خانم جوان بود) کیک سفارشی را گرفت، در حال خارج شدن بود که چشمش به یک مرد جوان خوش تیپ و جذابی که در حال صحبت کردن با خانمی بود افتاد، ولی زود به خودش آمد و سرش را به سمت دیگری چرخاند، ولی همان یک نگاه کافی بود که نظر پسرک را به خود جلب کند، شهره از قنادی خارج شد و دوباره هوای گرم و سوزناک تابستانی به صورتش هجوم آورد، او با احتیاط عینک آفتابی اش را از داخل کیفش خارج کرد و روی چشمهایش نهاد و به راه خودش ادامه داد، فقط چند قدم از قنادی فاصله داشت که ناگهان با صدای بوق ماشینی بخود آمد، نگاهی به صاحب صدا انداخت و میخکوب ماشین بنز زیبایی به رنگ سیاه شد، انگار صاحب ماشین هم متوجه ی نگاه های خیره ی دختر جوان به ماشینش شده بود، چون بلافاصله از اتومبیلش خارج شد و با لبخند جذابی گفت:_" خواهش میکنم بفرمایید سوار شین، میرسونمتون "شهره سرش را به زیر انداخت و با خجالت گفت:_" مزاحم نمیشم... خیلی ممنون "پسر جوان عینک سیاه خودش را ازجلوی چشمش جدا کرد و شهره متعجبانه همان مرد داخل قنادی را شناخت، پسرک با لبخند گفت:_" بفرمایید به هیچ وجه مزاحم نیستین..." پسر جوان در جلوی ماشین را باز کرد و از شهره دعوت به نشستن کرد، شهره که واقعا از هوای گرم آن روز کلافه شده بود شک و تردید را کنار گذاشت و صندلی جلوی ماشین پسرک را اشغال کرد و آرام گفت:_" ببخشید مزاحم شدم..." پسر جوان با لبخند گفت:_" خواهش میکنم..."و هر دو سکوت کردند، او جوانی بود حدود 34 ساله خوش تیپ و شیک پوش، دارای چشمهای سبز روشن و موهای پرشت قهوه ای، قدی بلند و چهار شانه که قیافه ی جذابش هر دختری را محو تماشایش می کرد، بعد از چند دقیقه پسر جوان سکوت را شکست و با لحن ملایمی پرسید:_" میتونم بپرسم افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم؟ "شهره خجالتزده سرش را به زیر انداخت و آرام گفت:_" شهره صالحی..."پسر جوان لبخند مرموزی زد و گفت:_" خیلی خوشبختم...منم شهاب فرهادی هستم "دوباره شهاب پرسید:_" راستی آدرس خونه تون کجا بود؟ "شهره در جواب گفت:_" لطفا برین میدان آزادی..."بعد از چند دقیقه شهاب ماشینش را اول یک کوچه متوقف کرد و شهره بهمراه کیک تولد با احتیاط از اتومبیل خارج شد، موقع خداحافظی سرش را جلوی پنجره برد و آرام گفت:_" خیلی لطف کردین..."شهاب هم کارتی از داخل جیبش خارج کرد و بطرف شهره گرفت، گفت:_" این کارت منه شماره موبایلم روش نوشته خوشحال میشم بیشتر باهاتون آشنا بشم...

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب